معرفی کتاب « نجیبانه بازی کن ولی برنده شو»:
«مایکل دل» در این کتاب فوقالعاده بیریا که پر است از داستانهای گویا نشان میدهد چگونه پیشرفت او بهعنوان یک شخص، با ساختن شرکتی که در اتاق خوابگاه کالجش راهاندازی کرد، در هم تنیده بود. این داستان پرشتاب راهاندازی یک شرکت عمومی، خصوصیکردن آن و بعد، عمومیکردن دوبارهاش است؛ و این همه، در حال دستوپنجه نرمکردن با شخصیتهای پررنگی مثل «کارل آیکان» صورت میگیرد. «دل»، انبوهی از آموختههای کسبوکار را فراهم آورده است، ولی چیز مهمتری هم ارائه میکند: اینکه کنجکاوی و ارزشهای خوب چگونه برای موفقیت، هم در زندگی و هم در کسبوکار، ضروری هستند. این درسیست که از والدین توانمندش آموخته و با همسرش این درس را در اختیار بنیادشان میگذارند تا به بچهها فرصتهای بهتری بدهند. نتیجهی کار، کتابیست مهیج، روشنگر و ارزشمند.
در بخشی از کتاب « نجیبانه بازی کن ولی برنده شو » می خوانیم»:
اوایل، همهچیز سادهتر بود. نبود؟ شاید همیشه در نگاه به گذشته اینطور بهنظر میرسد. ولی واقعیت این است که در پاییز سال ۱۹۸۳، شرکت کامپیوتری نوپای من تقریبا قبل از شروع کار بهپایان رسید؛ تقریبا در همان جا در خوابگاه دانشجویی من در دانشگاه تگزاس در آستین یا دقیقتر بگویم، در یک اتاق هتل در هایتریجنسی آستین. ولی دارم از خودم جلوتر میروم.
اول، یککم پیشینه. افتخار میکنم یک تگزاسی هستم که در هیوستون متولد و بزرگ شدهام. در طول چهارده سال اول زندگیام، خانوادهی من، پدرومادرم و برادرانم، «استیون»، «آدام» و من در یک خانهی سادهی یک طبقه در شمارهی 5619 خیابان گریپ در مریلند زندگی میکردیم، در یک محلهی واقع در جنوبغربی شهر. در سال ۱۹۷۹ بعد از اینکه پدرومادرم مقداری پول درآورده بودند، به بخش بهتری از شهر که مموریال میگفتند، نقلمکان کردیم.
پدرومادرم، «لورن» و «الکس» آدمهای بلندپروازی بودند. در دههی شصت از شهر نیویورک به هیوستون نقلمکان کرده بودند، چون پدرم شنیده بود بزرگترین شهر تگزاس نهتنها پرتنوع و غریبنواز است که غنی از فرصتها هم هست. درست شنیده بود. هیوستون در حال ترقی بود. در دههی شصت، اگر یک پزشک بودید و وارد آنجا میشدید، اساسا اینطور بود که، «بسیار خب، ما به شما مقداری پول قرض میدهیم؛ اینجا هم خانهی شماست، بفرمایید». پدرم واقعا سخت کار کرد تا مطب خودش را باز کند و هوشمندانه کار کرد: دفتری را در ساختمانی انتخاب کرد که دقیقا کنار کنیسهی جماعت بتیشورون بود. اگر دندانهای شما روبهراه نبودند و یهودی بودید، احتمال زیادی داشت که پدر من دندانتان را درست کند.
تعدادی متخصص غیر از پدرم در این ساختمان دفتر داشتند: یک دندانپزشک و یک بیمهگر و یک چشمپزشک بین آنها بودند و خیلیهایشان هم یهودی بودند. خیلیزود والدینم فهمیدند چگونه قسمت بزرگی از ساختمان را بخرند، بنابراین آنها دفاترشان را به همهی این افراد دیگر اجاره میدادند. کمی بعد از آن، پدرم مطبهای دیگری را در اطراف هیوستون افتتاح کرد و در نهایت به احتمال زیاد موفقترین متخصص ارتودنسی شهر شد؛ عمدتا با بیشتر از دیگران کارکردن. همیشه در حال محاسبه بود: دفاترش را کجا مستقر کند، چه روزهایی در کدام مکان باشد، چگونه راندمان کار را بالا ببرد. آیا میشد صندلی دیگری در این مطب گذاشت؟ در آن یکی مطب به دستیار دیگری نیاز هست؟ آوردن یک دکتر جوان به مطب منطقیست؟
در این بین مادرم بهعنوان مادر برای من و دو برادرم تماموقت کار میکرد و نیمهوقت هم بهعنوان دلال املاک کاری داشت.
آدمهای بلندپرواز.
پدرومادرم برای زمانی که من و برادرانم بیرون میرفتیم تا با دوستانمان بسکتبال خیابانی بازی کنیم، یک ضربالمثل داشتند، «قشنگ بازی کن، ولی برنده شو».
مادرم زن باهوشی بود، با مهارتهایی خاص در ریاضیات و امور مالی. دوست دارم فکر کنم بخش کوچکی از استعداد و کنجکاویاش را به من منتقل کرد. واقعا مغز مالی خانواده بود. کمی بعد از اینکه با پدرم به هیوستون آمدند، شروع کرد به سرمایهگذاری در سهام و املاک؛ و آن سرمایهگذاریها بهخوبی انجام شد. آنقدر خوب که در واقع وقتی در دبیرستان بودم، او مجوز اوراق بهادار خودش را گرفت و کارگزار سهام شد، اول برای ای.اف هاتون، بعد، برای پِینوبر.
من پسر وسطی بودم. «استیون»، دو سال بزرگتر و فردی باهوش، اهل مطالعه و جدی بود. در نهایت یک جراح بسیار موفق چشم در آستین شد. «آدام» که پنج سال از من کوچکتر بود و بعد از رفتن من و «استیون» از خانه، بهنوعی تکفرزند شده بود، مذاکرهکنندهی خانواده بود. او هم پسر بسیار باهوشی بود و امروز هم بسیار موفق است. بعد از رفتن به دانشکدهی حقوق، او وارد سرمایهگذاری ریسکپذیر شد، یک یا دو شرکت راه انداخت و بعد، چند سال پیش یک برنامهی مالی شخصی ایجاد کرد که گلدمنساکس در نهایت آن را خرید و او را در این فرآیند شریک خودش کرد.
داستان کوتاهی در مورد سه پسر «دل». یک مدرسهی خصوصی عالی در هیوستون وجود دارد بهنام سَنتجان؛ پذیرش آنجا خیلی سختگیرانه است. «استیون» برای کلاس هفتم درخواست ورود به سنتجان داد و وارد شد. «آدام» آنجا از پیشدبستانی شروع کرد. من در کلاس چهارم درخواست دادم و قبول نشدم. تا مدتی بهخاطر آن از خودم خجالت میکشیدم؛ یادم میآید فکر میکردم، «انگار من به اندازهی کافی خوب نیستم». ولی واقعا آنقدر اذیتم نکرد. فقط میشود گفت رفتم دنبال کار خودم.
و من بچهی شلوغی بودم. خیلیشلوغ. در شام تمرین عروسی من و «سوزان»، مادرم سخنرانی کرد و اینطور شروع شد، «مادرِ «مایکل»بودن کارِ آسانی نبود». این را که گفت لبخند زد و همه خندیدند، ولی جدی میگفت. همیشه دوست داشت ماجرای سه سالگی من را تعریف کند (من هیچ خاطرهای از این موضوع ندارم، ولی او قسم میخورد واقعیت دارد) که کیف پول پدرم را دزدیدم و برای خرید آبنبات به بقالی رفتم. خب، این میتوانست بهجای بدی ختم شود. ولی در عوض، یکی از دوستان مادرم مرا در حالِ خوردن آبنبات دید و پرسید، «مامانت کجاست؟». گفتم، «نمیدانم». این شد که مرا به خانه برد. فکر میکردم کار اشتباهی انجام دادهام، بههمینخاطر کیف پول را در باغچه دفن کردم. چمنزن یک هفتهی بعد، آن را پیدا کرد.
یکبار وقتی ششساله بودم، از چیزی هیجانزده بودم و سرتاسر خانه را میدویدم تا اینکه مستقیم از جام شیشهی پنجره رد شدم و پایم بهطرز ناجوری برید. همهجا را خون برداشته بود. یادم میآید از مادرم میپرسیدم به دردسر افتادهام؟ پدر در خانه نبود، بنابراین همسایهای که پزشک بود، مرا با ماشین به بیمارستان برد، در حالی که مادر با من روی صندلی عقب نشسته بود و پایم را بالا گرفته بود و به من میگفت بیدار بمانم. تا یک ماه باید با ویلچر به مدرسه میرفتم.
- وزن کتاب 300 گرم
- موضوع خودسازی و موفقیت
- وزن 300 گرم
- شابک 978-600-8913-87-0
- قطع رقعی
- نوع جلد شومیز
- تعداد صفحه 387
- چاپخانه نینوا
- ویراستار حسین یاغچی
- صحافی نینوا
- نویسنده مایکل دل
- نوبت چاپ 1401 چاپ اول
- مترجم محمد حسن گلستانه